مسئله ملی، فهم ملی، دولت ملی و انقلاب ملی

۱. دولتِ ملی که برخی آن را دولتِ نرمال یا دولتِ مدرن نیز می‌نامند شکل معمول و اکثریت غالب حکمرانی در دنیای امروز است. پیدایش دولت_ملت‌ها را اغلب به پیمانِ وستفالی مربوط میکنند. دولت‌های طرفِ پیمان در این معاهده حق تعیین سرنوشت مستقل خود و برابری بین خود را به رسمیت شناختند و تایید کردند که در امور یکدیگر دخالت نخواهند کرد. این معاهده که بعدا تسری پیدا کرد و تقریبا الگو و پایه قواعد حقوقی بین‌المللی شد از نظر سیاسی یکی از وجوه مدرنیته محسوب می‌شود. ماحصل معاهده نابودی عملی امپراطوری روم به عنوان الگوی سیاسی مذهبی و ترسیم رئالیسم سیاسی به عنوان راهنمای عمل سیاست خارجی کشورها نیز بود. با کنار رفتنِ نفوذِ پاپ و عنصر مذهبی منافع ملی و امنیت ملی به مرور تفهیم‌ و ترسیم شد و راهنمای عملِ دولت‌های ملی بعدی در سیاست خارجی شد. مجزا از این رعایای قبلی تبدیل به شهروند دولت‌های ملی شدند. امت مسیحی نیز تفکیک به ملت‌های مختلف در قالب دولت‌های ملی شدند و عرصه دولت_ملت بسط پیدا کرد. واضح است که مساله فقط بر سر آن معاهده نبود. معاهده خود برآمده از شرایط فهم جدیدی بود که انسان مدرن اروپایی داشت به آن دست پیدا می‌کرد. فهمِ ملی به تدریج در پرتو نیاز به حل مسائلِ بعدی گسترش و تحول پیدا کرد. نیاز به سیاست‌های بهداشتی و آموزشی، دستگاه حقوقی، ارتش‌های ملی و… نیازمند چارچوب جدیدی بودند و همچنین امکانات متفاوتی را پیشِ رو باز میکردند. به جز این در تکنولوژی اتفاق مهمی افتاده بود و ارتباط از طریق راه و چاپ و تلگراف و بعدا تلفن تشدید میشد. تجارت وسعت بیشتری پیدا می‌کرد و فهمِ افراد از شهروندان دیگر در نقاط دیگر افزایش می‌یافت. ارتش‌های ملی بر خلاف ارتش‌های پیشین افراد را از نقاط مختلف به صورت یکپارچه تجمیع میکردند. این موضوع هم به آموزش‌ نیاز داشت و هم خود فهمی متفاوت را ایجاد می‌کرد. به شکل خلاصه به دلیل کارآمدی ویژه دولت‌های ملی در کشورهایی که دولت ملی را کسب کردند تجدد به سرعت مسیر خود را طی نمود هرچند خودِ دولتِ ملی هم ناشی از فهمِ مدرن بود.

۲. آمریکا پس از ۱۱ سپتامبر به دو کشور حمله کرد: عراق و افغانستان. طالبان و دولت صدام حسین هر دو به سرعت توان مقاومت را از دست دادند و دولتِ جدید ظهور کرد. اما در رسانه‌ها معمولا از شکست آمریکا در عراق و افغانستان(حتی پیش از بازگشت طالبان در افغانستان) سخن می‌گویند. گره کار کجاست؟ شکست در کجا رخ داده بود؟ در مورد افغانستان اکنون می‌توان به سادگی قضاوت کرد. مردم افغانستان نه قبل از حمله و نه بعد از حمله آمریکا به فهم ملی دست نیافتند. در غیاب فهم ملی هر نهادی که در افغانستان ساخته شد به نسیمی از هم میپاشید(چندان که پاشید) وقتی نیروهای مجهز ارتش افغانستان با تعداد بیشتر در مقابل طالبان فرار میکردند مشخص بود که فاقد فهم ملی هستند. آمریکا هم هرچند هر چیزی را میتوانست در افغانستان بسازد اما نمی‌توانست فهم ملی را تزریق کند. فهم ملی خودجوش و در دل یک جامعه پدید می‌آید و امکان زیست به عنوان یک دولت_ملت مدرن را پدید می‌آورد. در غیاب فهم ملی کشورها یا به رقابت‌های قبیله‌ای بدوی و یا به اسلام‌گرایی پناه می‌برند و به جای ملت امت می‌شوند. مشخص است که مساله صرفا در افغانستان نیست. پاکستان نیز کشوری است که با اصرار تشکیل شد تا مسلمانان هند هویت جدایی داشته باشند و هنوز که هنوز است نتوانستند به فهم ملی برسند و برای نظم‌ نیازمند ارتشی فاسدند، در سوریه و لبنان و عراق ایرانیان بهتر عدم درک فهم ملی را دیده‌اند. حتی کسانی که در این کشورها از حق حاکمیت ملی دم می‌زنند نیز نتوانستند چیزی درخور تولید کنند و اکثرا دیگرستیزی میکنند. اکثرا بحث است که خاورمیانه و اسیای مرکزی محل فقدان دولت‌های ملی است. در فقدان دولت ملی تکلیف حقوق شهروندی و دموکراسی نیز روشن است و تمام تلاش دموکراسی‌خواهان به بن‌بست می‌خورد چون بنایی ندارند که بر روی آن چیزی بسازند.

۳. انقلاب‌های ملی نتیجه تکوین فهمِ ملی بوده‌اند. در آمریکا زمانی که فهمِ ملی امریکاییان از خود تکمیل گشت موفق شدند تا به مقاومت در برابر انگلستان دست بزنند. ساختار سیاسی بدیع آمریکا نیز متاثر از فهم ملی آنها بود. جایی که می‌توانستند به خود و مسائل عینی خود به عنوان یک ملت به صورت دقیق فکر کنند و صورت‌بندی خود را ارائه کنند. می‌توان به انقلاب‌های دیگر نیز پرداخت: در فرانسه سربازانی که از جنگ بازمیگشتند متاثر از تجربه جنگ احساس ناکارآمدی میکردند. مشخص بود که این ناکارآمدی جلوه‌ای ملی هم داشت. مساله فرانسه اکثرا قیاس خود با انگلستان بود که از دید فرانسویان در حال پیشرفت بود. پرسش اینجا بود؟ چرا “ملت فرانسه” به اندازه “ملت انگلستان” پیشرفت نکرده؟ ولتر شکایت داشت که فرانسه اندیشمندی در حد نیوتون تربیت نکرده.

از سوی دیگر کلیسای کاتولیک هنوز در فرانسه بود و در انگلستان نه. آیا نباید دولت ملی فرانسه یک قدم دیگر برمی‌داشت و دخالت‌های دستگاه کلیسای کاتولیک را در جامعه فرانسه محدود میکرد؟ در مورد فرانسه و ایده روسویی اراده عمومی و ارتباطش با اراده ملی زیاد سخن گفته شده است. به هر روی می‌توان انقلاب‌ها را از منظر ملی‌گرایانه به نسل‌های متفاوت تقسیم کرد. اما مشخص است انقلاب به عنوان تحولی که شهروندان بر ضد ساختار سیاسی مستقر صورت میدهند نیازمند تعریف هویتی جمعی در بین آنهاست. این نیاز در برابر هویت فردی گهگاه آنچنان متفکران سرسخت لیبرال را آزرده است که از مطلوب نبودن هر انقلابی هم سخن گفته‌اند. به هر روی اگرچه از منظری تمامی انقلاب‌ها را میتوان حاوی سویه‌های ملی‌گرایانه رهبران دانست اما هویت جمعی می‌تواند تماما ملی نباشد مثلا یک طبقه خاص یا مذهب خاصی را هدف قرار دهد. اگر چه در نوبت‌های بعدی و بحران(دولت شوروی در جنگ) تن به گفتمان‌های ملی‌گرایانه بدهد. پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ نیز اگرچه متفکران چپ علاقه داشتند پایان انقلاب‌های ملی را اعلام کنند به سرعت وجوه ملی‌گرایانه در نسل‌ انقلاب‌های چپ بازتولید شد. جدا از مسائلی مانند سوسیالیسم چینی و… مهمترین نسل انقلاب‌ها که تعداد بیشتری از کشورها را درگیر کرد انقلاب‌های استقلال کشورهای در حال استعمار بود که آشکارا نگرشی ملی را تبلیغ میکردند. آشکار است که این فهم‌های ملی همگی یکسان و در یک مرحله نبودند و بنابراین نتایجی به کلی متفاوت را به بار آوردند. به جز مساله انقلاب‌ها کودتاها و جنبش‌های ملی‌گرایانه نیز در سرتاسر جهان در قرن بیستم رخ دادند. با پایان هژمونی چپ جنبش‌ها و انقلاب‌های آزادی‌خواهانه نیز سمت و سوی ملی داشتند. مورد لهستان، آلمان شرقی، چکسلواکی و… نسل نوین انقلاب‌های ملی بود که آشکارا بر نگرش ملی‌گرایانه تاکید داشتند. پس از آن هم در انقلاب‌های مخملی فهم ملی در مقابله با نفوذ روسیه و تمایل به انتخابات آزاد رخ‌نمایی میکرد.

۴. قصد ندارم در این سلسله نوشتارها به این مناقشه که ایران یک ملت واحد دارد یا نه وارد شوم. از نظرم مساله واضح است و چیز چندانی هم نمیتوانم اضافه کنم اما نکته اینجاست که تغییر سیاسی از پایین از عهده کسانی برمی‌آید که خود را یک “ملت واحد” میدانند و بر این فهم تاکید می‌کنند. حتی اشکال نخبه‌گرایانه توسعه نیز متاثر از فهم ملی نخبگان است. مشهورترین نمونه این مساله نیز ژاپن است و در ایران نیز نمونه‌های مشهور آن را از زمان عباس‌میرزا به این سو به خاطر داریم. با این همه توسعه نخبه‌گرایانه ملی‌گرایان چندان که مشهور است عوارضی ایجاد میکند. مبتنی بر تغییراتی شدید است که معمولا از روی کشورهای دیگر الگوبرداری شده است. جامعه که به سرعت با تغییرات بنیادین تجربه نشده مواجه می‌شود معمولا واکنش‌های حاد به آن نشان می‌دهد و گهگاه بنیادگرایی در طبقات لایه متوسط قدیم old middle school به خاطر از دست رفتن منزلت اجتماعی و اقتصادی پیشین ظهور میکند. با این مقدمه می‌توان به استقبال بررسی موضوعِ انقلاب ۵۷ در ایران پرداخت. نکته اینجاست که حد فاصل انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ نخبگان ایرانی تحت تاثیر ملی‌گرایی استعمارستیز منطقه قرار گرفتند. در نتیجه نخستین مقابله‌های میان نسل اول روشنفکران ملی‌گرا و نسل دوم ایجاد شد. باید دقت کرد که دوگانه چپ و راست در این معنا چندان محلی از اعراب ندارند و مساله سویه‌های مختلف ملی‌گرایی است. مثلا سیدحسن تقی‌زاده هرچند جزو اجتماعیون عامیون(ترجمه سوسیال دموکرات‌ها) بود و در فرقه جمهوری‌ نیز موثر بود اما آشکارا بعدها مورد طعنِ استعمارستیزان بود. شاید تاسف‌آور باشد که کشوری که هرگز سابقه استعمار شدن نداشته به دامن نوعی از ملی‌گرایی میغلطد که اکثرا نتایجِ مضر در تاریخ داشته اما شاید نکته را باید در ملی‌شدن صنعت نفت و کودتای ۲۸ مرداد جُست. از این رو مساله شایان توجه است که الگویی خاص را به دست میدهد: حکومت‌ها در برابر بحران اشکالی از ملی‌گرایی را تقویت می‌کنند که بعدا موجب انقلاب می‌شود. مشهور است که هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه از قرارداد نفت ناراضی بودند. بنابراین از ترویج این نارضایتی در عموم جامعه‌ نیز استقبال میکردند. این ترویج در به قدرت رسیدن محمد مصدق که با رضایت شاه همراه بود نقش اساسی ایفا کرد. کودتا بحرانی اساسی برای محمدرضا شد: به نظر در ملی‌گرایی که موتور محرک آن ساختار بود تعارضی پدید آمده بود. تلاش‌های بعدی ساختار برای حل این تعارض ناموفق بود و به تدریج سوخت ایدئولوژیک انقلاب فراهم شد. با این همه سخت است که انقلاب ۵۷ را ملی دانست رهبرِ آن به کرات مخالفت خود را با ملی‌گرایی اعلام کرده است و سیستم سیاسی آن هرچند با اسم جمهوری ظهور کرد آشکارا تنزلی در مفهوم دولت ملی بود. تا جایی که می‌توان از فقدانِ دولت ملی در ایران صحبت کرد.

۵. جمهوری اسلامی تعارضات جدی با یک دولت ملی دارد. مطابق قانون بالاترین مقامش می‌تواند شهروند و حتی مقیم ایران نباشد و توسط ایرانیان نیز انتخاب نشود. با نظام شهروندی در ستیز است و خود را در درجه اول مسئول حمایت از تمام شیعیان جهان و در مرحله دوم مسلمانان جهان میداند. در نتیجه سیاست خارجی به جای مبنای منافع ملی و امنیت ملی مبنای ایدئولوژیک به خود می‌گیرد. به جز این بارها بر بطلان نظم دولت_ملت و ارجحیت امام_امت سخن گفته شده است. تلاش برای تعریف امت به جای ملت خود گویا است. ساختار تازه متولد شده سوخت ایدئولوژیک قدرتمندی داشت و به نظر نمیشد آن را کنترل کرد. دو رقیب قدرتمند خود (ملیگرایی و چپ) را نیز به سهولت از سر راه برداشت. با این همه مساله جنگ تقریبا ورق را برگرداند. مشخص بود که با رویکرد غیرملی نمی‌توان در جنگ پیروز شد. تلاش‌های اولیه نیز ره به جایی نبرد در نتیجه تلاش برای ایجاد یک ایدئولوژی شیعی_ملی شدت گرفت که بتواند بر بحران‌های ناشی از جنگ تسلط یابد. نکته به همینجا منحصر نماند: روند انهدام ساختارهای ارتش متوقف (یا حداقل بسیار کم سرعت) شد و سپاه نیز تلاش کرد از روی ارتش الگوبرداری کند. نکته دوم نیز تحمیل الزامات منافع و امنیت ملی بود: رئالیسم سیاسی بارها فشار آورد تا نظام‌ مستقر دست دوستی یا همکاری به سمت غرب و اسرائیل دراز کند. الگویی شبیه دولت ملی که قبلا در جنگ جهانی دوم به شوروی تحمیل شده بود. و نکته سوم همان مساله عباس میرزا بود: حالا باید توپ و تفنگ می‌ساختند. در نتیجه دانشگاه‌ها دوباره باز شدند و تلاش برای ایجاد صنایع نظامی احیا شد. دافوس نسخه برداری شد و حتی بعدا در آموزش مدارس دوباره تعدیل ایجاد شد. خواندن تاریخِ پیش از اسلام کراهت خود را از دست داد. حداقل مزاحم نبود و در غیاب نیروی ملی‌گرا به کار ساختار می‌آمد. نتیجه در سال ۷۶ همه را شگفت زده کرد. در تعارض پیش آمده در سال ۷۶ حکومت به ناچار مسیری را رفت که به سوختِ انقلاب و کودتا در هر دولتی تبدیل می‌شود که نتواند خود را همساز کند: دامن زدن به ملی‌گرایی. تلاش برای تشبیه پرونده هسته‌ای به صنعت نفت از اینجا آغاز شد و بعدا مراتب دیگری را نیز پیمود: حالا باید تلاش میشد با شکلی از رئالیسم سیاسی مسائل تحلیل شود. تن دادن به ترویج رئالیسم سیاسی هرچند اصلاح‌طلبان را(که به غایت ایدئولوژیک بودند) خلع سلاح کرد خود بنیانگذار امر نو در سیاست ایران شده بود: منافع ملی و امنیت ملی مساله شده بودند.

۶. سال ۸۸ عرصه تقابل دو گروهی است که حالا هر دو خود را در پرتو ملی‌گرایی تعریف می‌کنند هرچند ضرورتا به آن آگاهی نداشتند. میرحسین موسوی نماینده جنگ بود و احمدی‌نژاد نیز تلاش داشت مساله هسته‌ای را به مساله ملی تبدیل کند. نتیجه بروز ملی‌گرایی در هر دو جناح افول روحانیت بود هرچند با فاصله و در زمان‌های متفاوت رخ داد. مجددا الگویی تکراری است: حاکمیت و جریان‌های ذیل آن برای برآمدن بر بحران‌های خود ملی‌گرایی را تقویت می‌کنند و چون با الزامات آن همساز نیستند تعارض را تشدید می‌کنند. برای احمدی‌نژاد مشخص بود که جامعه بروزی از ملی‌گرایی دارد اما تلاشش برای نزدیک شدن به آن الگو کمیک شده بود: این مرحله دیگری از فهم ملی است. میان کارگزار و محتوا باید تناسب برقرار باشد. با این همه حاکمیت متوجه مساله نبود. مشخص بود که در اوایل انقلاب لازم نبود گفته شود: “اگر الان در سوریه با داعش نجنگیم بعدا باید در تهران با آن بجنگیم”. این ستیز می‌توانست کاملا به دلایل ایدئولوژیک توجیه شود اما اکنون می‌بایست چارچوب تحلیلی جدیدی برای آن ارائه شود. جدا از آن مساله‌ای که از زمان طالبان جوانه زده بود اینجا تثبیت شد: بنیادگرایی اسلامی خصمِ دولت ملی و تهدید کننده امنیت ملی است. مشخص بود که حکومت اجازه نقد بنیادگرایی دینی اهل سنت را داده بود. اما تعبیر حکومت از داعش با تعبیر جامعه همسان نبود. جامعه راه خود را میرفت. در نتیجه اشکال قدیمی بنیادگرایی در ایران معنایی جدید می‌یافت: اسیدپاشی اصفهان از نو تعریف میشد. این بار جامعه حس می‌کرد نیاز به تفسیر نو از امنیت ملی است. تفسیری که حکومت از پَسِ آن بر نمی‌آید. این تعارض‌ مدام تشدید شد اما در آبان ۹۸ و هواپیمای اوکراینی به اوج خود رسید. در اولی مردمی بودند که توانِ ادامه حیات اقتصادی خود را در خطر می‌دیدند و دومی حتی معترض نیز نبودند. آشکارا جامعه احساس خطر می‌کرد و خلا امنیت ملی را می‌فهمید. این خلا نه ناشی از تندروی بخشی از ساختار یا ناکارآمدی که دقیقا به خاطر خود ساختار بود. خلا امنیت ملی فقدان دولتِ ملی را یادآور شد و فقدان دولت ملی در کشته شدن دختری که به تهران آمده بود و می‌خواست پل طبیعت را ببیند به اوج رسید. سوختِ انقلابِ ملی اینَک تکمیل بود.

۷. با این همه مفهوم دولت ملی در ابهام بود. ایرانیان باید قبول میکردند ساختاری دارند عقب‌تر از اکثریتِ قاطع کشورهای جهان. بُهت‌زدگی ناشی از فهمِ این حقیقت پارادوکسیکال است. از سویی خرد کننده غرور ملی است و از سوی دیگر حق تعیین سرنوشت به عنوان یکی از ارکانِ ملی‌گرایی را به چالش میکشید: اگر این حق برای هر ملتی نافذ است که حاکمیت خود را برگزیند تکلیف انقلاب ۵۷ چه بوده است؟ سویه‌های پارادوکسیکال این فهمِ جدید محل نزاع را در جامعه دقیقا به لحظه بهمن ۵۷ برد. باید دقت کرد مساله نه فقط انتخاب نوع ساختارِ سیاسی که تلاش برای هضم تاریخ نیم قرنِ گذشته است. مشخص است که شدت و هیبتِ موضوع فراتر از یک تغییر ساده سیاسی است. از سویی موضوع تا سر حد تعیین و تعریف دوباره عنصر شیعه در هویت ملی می‌رود و از سوی دیگر مساله حکمرانی کشورهای شیعه دیگر را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. ظرافت و گستردگی موضوع و ابهام پیشینی باعث می‌شد که ایجاد این فهمِ نو دچار وقفه شود. در نتیجه پاسخ‌هایی نظیر انقلاب ۵۷ شورش بود و باید سرکوب میشد یا آن که انقلاب ۵۷ دزدیده شد هرچند در تشریح مساله ناتوان بود دقیقا محل بحث و نزاع اصلی بود. بنابراین تا زمانِ پاسخِ معین به مساله قبلی نمیشد ساز و کاری سیاسی فراهم کرد. چون هر ساز و کار سیاسی باید پاسخی به مساله فقدان دولت ملی و تعریف دولت ملی میداد و هر پاسخ نیازمند حل مسائل قبلی بود. در خلا این پاسخ انرژی انقلاب پابرجا اما ریل‌گذاری آن مفقود شد. در نتیجه جامعه‌ای که احساس می‌کرد به فرمولی مشخص نرسیده نمی‌توانست قدم بردارد. اصرار بر آن که اکنون زمانه پاسخ به شیوه تغییر است و نه فردای پس از تغییر نیز به جایی نرسید. هر تصویری از فردا شیوه خودش را الزام می‌کرد و هر روش متفاوت نزاعی می‌آفرید.

۸. سید جواد طباطبایی در آخرین روزهای عمرش و اولین روزهای اعتراضات ۱۴۰۱ تعبیر انقلاب در انقلاب را مربوط به اعتراضات چند سال اخیر دانست. این تعبیر را میتوان از دو جنبه بررسی کرد که هر دو به یکدیگر مربوطند: نخست انقلاب به معنای بازگرداندن هرچیز به اصل خود و دوم تفسیر فیشته از دیالکتیک هگلی(تز، سنتز، آنتی‌تز) در این معنا گزاره آغازین تز، گزاره‌ای که در نفی‌آن بیان می‌شود آنتی‌تز و ایده جدید سنتز خواهد بود. از این منظر انقلابی که در مسیر عکسِ انقلاب ۵۷ در حال جریان است الزاما قرار نیست شرایط را دقیقا به پیش از ۵۷ بازگرداند. بلکه قرار است مفاهیم را بر سر جای خود بازگرداند. از این منظر است که ظهور دو نیروی تاریخی ۵۷ و نفیِ آن در مقابل یکدیگر ادامه خواهد داشت و آن اندازه ادامه خواهد داشت تا جامعه به درکِ تغییراتی برسد که در زمان‌ پیشا بهمن ۵۷ در ساختارِ پهلوی لازم بود. با این همه مساله انقلاب تنها در ایده شکل نمی‌گیرد. تعین مادی انقلاب (به هر شکلی که باشد) نیز مساله پیشرو و معماست. هرچند هر دو به یکدیگر مرتبطند. نیروهای دخیل در وقوع تغییر سیاسی نیروهایی هستند که خود را در ظهور دولت ملی و فواید بستر دولت_ملت سهیم بدانند. از این منظر این سخن تکراری را باید تکرار کرد که برخی از افراد و گروه‌هایی که در ۱۴۰۱ قصد داشتند کارگزار تغییر باشند از نتایج تغییر میهراسیدند. دولتِ ملی قرار نیست تمام مسائل جهان را حل کند و تمام این مصائب رسیدن به چارچوبی عادی است که در آن بتوان مسائل را در بستر دولت_ملت حل و فصل کرد. شریک کردن آنان که بعدا از دولت ملی ضرر میکنند در فرایند کارگزاری تغییر تنها می‌تواند آن را مختل کند و نه آن که موضوع را گسترده‌تر کند. وقتی مفهوم انقلاب با ملی‌گرایی گره خورده باشد و افرادی ملی‌گرایی را فاشیسم بنامند و همزمان خود را انقلابی بدانند درگیر تعارضی بنیادین‌اند(که یا از عدم صداقت است یا عدم آگاهی) و این تعارض را به فرایند تغییر نیز وارد میکنند(چندان که شد).

۹. تغییر سیاسی از جهات مختلف و به شیوه‌های گوناگون ممکن است رخ دهد. تعارض و فقدان دولتِ ملی نیز ممکن است با حکومتی استبدادی پر شود یا دموکراتیک، با شراکت حداکثری نیروهای داخل حاکمیت باشد یا شراکت حداقلی، با کودتا و ترمیدور رخ دهد و یا به شیوه انقلابی خشن، با این همه چارچوبی که از تعارضات مختلف رنج می‌برد نمی‌تواند همیشه اصل بدیهی قواعد بین‌المللی را کنار بگذارد و بر ملتی حکمفرمایی کند که به شهروند بودن و ذی‌حق بودن خود آگاهی پیدا کرده است. فهم ملی از دریچه هر بحران و رخدادی جاری می‌شود در کرونا و کمبود واکسن همان اندازه فقدان دولت ملی را هویدا میکند که در بسته شدن حقابه ایران که از افغانستان به سیستان و بلوچستان می‌رود. از آنجا که همان کشاورز سیستان و بلوچستانی از آب بهره می‌برد او بیشتر مساله فقدان دولت ملی را درک می‌کند. ادراکِ این خلا هم گسترش کمی دارد و هم کیفی. افراد بیشتری و به میزان بیشتری درک می‌کنند که شکل و قاعده نرمال ارتباط دولت با ملت چیز دیگری است و این شکل و قاعده فعلی نمی‌ارزد. با کم شدنِ اهمیت رانت نفت این خلا را نمی‌توان با چیز دیگری نیز پُر کرد. تعین مادی الزامِ تغییر بسترِ ادراک فقدان دولت ملی بوده و نه بالعکس. این ملی‌گرایی نیست که قرار است چیزی بسازد. وضعیت اضطراری ناشی از غیرنرمال بودن موقعیت است که موجب برآمدن ملی‌گرایی به عنوان راهکار حل مشکل شده است. آن چیز که به عنوان پررنگ شدن ملی‌گرایی از آن یاد می‌شود نتیجه بدیهی برآمدن بنیادگرایی، مشکل آب، تجربه کرونا، شکست برجام و… است. ملی‌گرایی تنها قایقی است که ملت‌ها برای عبور از بحران‌هایی در مقاطع اینچنینی می‌سازند.

۱۰. فقدان دولت ملی خود ادراک دیگری به همراه دارد. اگر ساختاری دولت ملی نباشد و مانع تحقق دولت ملی شود اشغالگری است. اما قصه همزمان در بستر مادی و ادراک بین‌الاذهانی شهروندان نیز جاری است. فهم ملی چیزی را اِشغالگری میبیند و یا نمی‌بیند. صورتِ حادِ ماجرا می‌تواند خشن و بی‌رحم باشد. اما همزمان از دریچه گسترش فهم درجات خشونت کمتر یا بیشتر شود. همراهی و همدلی بخش مهمی از جامعه با مجیدرضا رهنورد و کیان حسینی نشانه‌ای از امری است که برخلاف تصور حاکمیت بر روی خلا و تبلیغات شبکه‌های ماهواره‌ای شکل نگرفته است. حکومت نمی‌تواند مانع این روند شود چون بسترِ موضوع را نمیفهمد. در نتیجه مدام به تبلیغاتی دامن میزند که قبلا موثر بودند و اکنون نیستند. راهکارهای تبلیغاتی‌اش هم در چارچوب اصلاح‌طلبی و اصولگرایی استفاده از رشیدپور یا شهبازی به عنوان مجری تلویزیون است. بی آن که بفهمد سرنخ ماجرا از کجاست. از قضا دامن زدنِ حاکمیت به مطالبات مقابل ملی‌گرایی چه اسلام‌گرایی جهان وطن و چه قوم‌گرایی نیز سرکنگبینی است که صفرا می‌افزاید. هرچه بیشتر بازیگرانی درک می‌کنند که ساختار تبدیل به عامل بحران‌زا و بی‌ثبات‌کننده کشور شده است. با این همه هر روشی که کارگزاران تغییر میخواهند پیگیری کنند باید متناسب با معدلِ اجماعی خواستِ جامعه باشد. در تغییر باید دقت کرد حتی معدل خواسته‌های طرفداران تغییر معدل جامعه نیست. و بنابراین پیشرو بودن امری است مربوط به زمانی که فاصله از تغییر احتمالی زیاد ارزیابی می‌شود‌. در کشاکش تغییر بهترین فرمول چیزی است که اکثریت بازیگران موثر درکی روشن و مثبت از آن داشته باشند.

۱۱. از ابتدای اعتراضات در شهریور ۱۴۰۱ فقدان دولت ملی در نگاه معترضین مشهود بود: این فقدان به دو شیوه فهم ملی‌گرایانه و فهم موقعیت اشغالگری رخ می‌داد. تند شدنِ زبانِ شهروندان بیش از هرچیز نشان دهنده شکاف بود و در جنبش‌های ملی‌گرایانه شکاف در میهن و خیانت به میهن تبلور پیدا میکند. در نتیجه در سطح کلامی و عملی مقابله در تندترین حالت خود آغاز شد. موضوع احتمالا بر سر مشروعیتِ خشونت بود. دولت ملی از نظری دولتی است که انحصار خشونتِ آن مشروع است. در فهمِ فقدانِ دولتِ ملی این انحصار خشونت نامشروع می‌شود و معادله مشروعیت واژگونه می‌شود. معادله مقاومت در برابر اشغالگری آن است که خشونت نیروی مقاومت مشروع و خشونت اشغالگر نامشروع است. این چارچوب به چند دلیل متوقف شد و تبدیل به چرخه خودتقویت کننده نشد: نخست آن که مخالفان نیز مانند ساختار نمی‌فهمیدند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. برخی از آنان اشتباها احساس کردند هر خشونتی از نظر جامعه مشروع است. بُهت آنان در مورد عدم واکنش جامعه به اعدام اوسیود هرچند بهانه حقوق بشری میجست اما پیدا بود که چیزی از معادله را نمی‌فهمیدند. بخش دیگری از اپوزیسیون نیز هرچند خود را ملی معرفی می‌کرد اما اصطلاحا “فاقد پوست در بازی” قلمداد میشد. و بخش دیگر نیز خود را ملی میدانست اما از تصویر خشونت گریزان بود. نشانه‌ای از شمه چیزی که در جریان بود به ارجاع مورد اجماعِ معترضان به افسانه ملی ایرانیان ضحاک و فریدون باز میگشت. در همین چارچوب بود که تصویر درفش کاویانی مجددا در جامعه جریان پیدا کرد. هرچند از آنجا که از نقطه نظر نگرش عمومی شیر و خورشید اهمیت بیشتری در ملی‌گرایی داشت جایگاه تثبیت‌شده تری داشت. نکته اینجاست که در کوران اعتراضات نقش عمل و نظر و ایده و ماده در کنار هم قابل مشاهده بود: اگر معترضان با نمادی اعتراض میکردند درباره علت و چرایی آن نیز گفتگو و بحث و جنجال میکردند. با شدت یکدیگر را بی‌اعتبار میکردند و از این طریق به ادراکی نسبتا منسجم از هویت ملی می‌رسیدند. ناتوانی ساختار و رهبران مخالف در فهمِ دینامیسم رویدادها موجب شد تا ماهها این فرایند به تعویق بیافتد. مسیح علی‌نژاد کمتر دقت می‌کرد که چرا توصیه او برای حمله به سفارت‌خانه‌های ایران در جهان مقبول معترضان نمی‌افتد. و همینطور حامیان آقای اسماعیلیون درک نکردند که ویژگی منحصر به فردی که او را در ردیف هم‌آوا دانستن با یکی از مهمترین ارکی‌تایپ‌های اسطوره‌های ایران آورده چیست و موقعیتی که به سهولت در اختیارشان قرار داده شده بود را از دست دادند. نیروهای اطراف آقای پهلوی نیز که مدت‌ها در حال تئوریزه کردنِ منفی بودن ملی‌گرایی بودند مدتها از درک مفهوم سر باز زدند. برای آنها معضل قدیمی‌تر بود و بنابراین بالاخره با فاصله به درکی حدودی(نه کامل) از ماهیت اتفاق رسیدند. آنها از سال ۹۶ تلاش می‌کردند اعتبار شعار “رضاشاه روحت شاد” را به شعاری که از نظر سیاسی روز نقدشوندگی داشته باشد ترجمه کنند اما موفق نمی‌شدند. شانسِ آنها کلنجار رفتنِ ۶ ساله با موضوع بود. تا بالاخره متوجه شوند جامعه خود در حالِ تولیدِ فهمِ ملی است و نه آن که فهمِ آنان را بپذیرد. جای تعجب آنجاست که آنها هم تا همین تازگی از پذیرش واقعیت ساده رویگردان بودند: جامعه سوژه فعال بود و ملی‌گرایی دیگر شکلی صرفا در مجموعه نخبگان(الزاما بار مثبت ندارد) نیست. چیزی که جامعه جست و جو میکند کارگزارانی است که فهمِ آنها را صورت‌بندی کنند و به صورتِ شیوه تغییر(انقلاب ملی) و فردای پس از تغییر(دولت ملی) پدید آورد. در فقدانِ توان صورت‌بندی مخالفان دیاسپورا از فهمِ ملی اعتبار آنان کاهش یافت. باید دقت کرد که تقریبا این کاهش وزن قطعی است هرچند نباید با کنسل شدن نقش آنان به کلی اشتباه گرفته شود. شاید این مرحله دیگری از فهم ملی در ایران بود. از دوره قاجار تا امروز یافتنِ مسیرِ تجدد به عرصه‌ای با همکاری ایرانیانِ مهاجر و ایرانیان داخل کشور تبدیل شده بود اما هرچه زمان پیش رفت تمایز ایرانیان خارج و داخل کشور از مدرنیته و الزامات آن کمتر شد و گاه جای آنها برعکس شد. چند نکته در این باب مهم بود: نخستین نسل‌های نهضتِ ترجمه در ایران به همت مهاجران رخ داد. زبان‌دانی تقریبا در انحصار افرادی بود که خارج از کشور می‌زیستند. اما این تمایز کمتر و کمتر شد. تمایز دوم تفاوت سطح تحصیلات ایرانیان داخل و خارج از کشور بود که هر سال کمتر شد و نکته نهایی آن بود که با افزایش تعداد مهاجران و پررنگ شدنِ مسائل مهاجرتی و هویتی در کشور مقصد بسیاری از آنان به ایده‌های پست‌مدرن پناه بردند که با تمنای ایجاد دوره روشنگری در داخل مغایر بود. در نهایت یکی از مهمترین گسل‌های مشهود این اعتراضات گسل داخل و خارج بود که با نمونه‌‌ای مشهور می‌تواند مرور شود: روزنامه‌نگارِ ضعیفی که کار خود و امثال خود را نظریه‌پردازی میخواند و کار ایرانیان داخل کشور را اکتور خیابانی آن نظریه‌ها بودن. نکته مهم نه این شکاف و مدعای بامزه که نتیجه بزرگ آن است. ایرانیان سعی می‌کردند فهم مدرن را از دریچه مسائل عینی و مادی خود به دست آورند و نه با توجه به زیستِ ایرانیانِ خارج از کشور و مسائل هویتی و مشکلات مهاجرتی آنها.

۱۲. بسیاری در تعجب بودند که چگونه به طرفه‌العینی نایاک مشروعیت خود را از دست داد و تبدیل به عنصری خائن در عرصه عمومی شد. از سمت دیگر ایده دفاع از رفع تحریم‌ها نیز تبدیل به ایده‌ای شکست‌خورده شد. نکته اینجاست که تنها یک نگرش ملی‌گرایانه می‌تواند به چنین واژگونگی در ادراک عمومی برسد. اگر دولت ملی وجود نداشته باشد اما ملتی وجود داشته باشد حکومت اشغالگر است و تسلط حکومت بر اموال ملی نامشروع است. بنابراین به سادگی تمامِ استدلال‌های قبلی برای دفاع از رفعِ تحریم از کار افتادند. حکومت و اصلاح‌طلبان این تغییر را به پروپاگاندای رسانه‌ای ربط میدادند زیرا نمی‌توانستند قبول کنند چیزی عمیق‌تر تغییر کرده است. ادراکِ فقدان دولت ملی طبیعتا در شهروندانی که به آن فهم رسیده‌اند موقعیت‌ها را واژگونه میکند. و مجددا این ادراکی بود که مخالفان نتوانستند آن را بفهمند. به جای آن آنها این واژگونگی را حاصل تلاش خود قلمداد کردند. این برآورد نابجا باعث شد احساس کنند می‌توانند هر چیزی را به جامعه بباورانند و نتیجه فاجعه‌بار شد. مساله اینجاست که فقدان همراه با آرزومندی است. در تمنای سیاسی ایرانیان قرار است یک دولت ملی ظهور کند. دولتی که بتواند از منافع و امنیت ملی آنها در برابر خطرات محافظت کند و نه آن که با واژگونگی معنایی باورمندان به دولت ملی را به جرم اقدام علیه امنیت ملی محاکمه کند. تلاش من در این مجموعه‌‌ نوشتار به صورت خلاصه آن بود که نشان دهم ملی‌گرایی الزاماتی معین و جدی هم‌ در شیوه تغییر و هم در فردای پس از تغییر دارد. مثال ساده برای فردای پس از تغییر حقوق شهروندی است. شهروندان دولت‌های ملی حقوقی معین دارند که به هیچ بهانه نمیتوان آنها را نقض کرد. جامعه‌ای که به فهمِ ملی رسیده باشد پیگیر حقوق شهروندی خود است: از این منظر هم موضوع حجاب و هم آزادی شیوه زیست جنسی مسائلی عمیقا مرتبط با ملی‌گرایی است. بعید است یک ملت ادعای ملی‌گرایی افرادی را بپذیرد که در ملی بودن اعتراضات در این حوزه‌ها تشکیک میکنند. مجزا از این ملی‌گرایی که یک صد سال قبل مشروطه را پدید آورد و بعد دادگستری نوین را نمی‌توان در چارچوبی معرفی کرد که حقوق اساسی شهروندان به هر دلیلی نقض گردد. نکته دوم شیوه تغییر است: ملی‌گرایی موتور محرک پر قدرتی است که بتواند موانع را با قدرت تمام از جلوی راه بردارد. درست است که این امر خطراتی جدی در استفاده بی‌رویه از آن را گوشزد میکند اما وقتی شرایط بحرانی دائمی و بن‌بست‌های رفع نشده این موتور محرک را به کار انداختند چندان نمی‌توان از آن گریخت. ملی‌گرایی خوب یا بد خشونتِ ضروری را مشروع میکند. از این روست که مهمترین ایدئولوژی انقلابی سه قرن اخیر است. ملی‌گرایی بناچار والد سکولاریسم است و گهگاه سکولاریسمی خشن را ایجاب میکند. و دست آخر ملی‌گرایی عرصه قهرمان شدن چهره‌های نوظهوری است که به سرعت و در شرایط انقلابی خود را از شخصی ناشناخته به بالاترین حد قدرت می‌رساند. طنزآمیز اینجاست که شخصی مثل من که ایده‌های محافظه‌کارانه دارد باید این الزامات غیرقابل چشم‌پوشی را یادآوری کند. اما سنت در بنیادین‌ترین شکلِ خود عرصه آموختن از واقعیاتی است که بارها رخ داده. “این گوی و این میدان”.

Total
0
Shares